سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیدارشو هشیارشو (قسمت آخر )

 

صندوق مهری را که بنمودست ایجاد         کاری بـود نیـکو ز بهـر شوق و ارشاد

هم باعث رفع فساد و انحراف است            هم باعـث شوق عروس و نیز داماد

تا کم شود در کوچه ها از لات و الدنگ        بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ 

   دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

............................

سهم عدالت هم که بر مستضعفان داد         دلهایشـان را کرد گرم و خرّم و شاد

بی آنکه دیـنـاری بپـردازنـد بهـرش            شد شرکتی از بهترشان اینگونه ایجاد    

 آری عدالت را چنین بنمود فرهنگ            بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ   

  دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

............. .................

 

 

ای غرق در خواب مرضها یا غرضها            شـایـد غـرضهـا نیـز همـراه مرضها

شاید هم اینـک اشتبـاهاً با جهـالت                بگـرفتـی او را با کسـانی در عـوضها

افتاده ای دور از حقیقت چند فرسنگ             بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ   

      دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

..............................

رهبر به پشتیبانی اش بسته کمر را              تا رفـع سـازد از سر ایران خطر را

هم از سر ایرانی محروم و مظلوم                 کوتـاه گردانـد شـر افـراد شـر را

هر چند اندازند در راهش بسی سنگ           بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ  

  دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

............................

گر خلق هم باشند همچون نیز یارش          وزخـائنـان نایـد خلل در هیچ کارش

گردد عدالت درجهان برپا وهمچون             گـردنـد تـار و مـار  پـای اقـتـدارش

افتادگان بر جان ملت همچو خرچنگ          بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ 

     دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

............................

« آبی » کمر بسته است بر تحقیر پستان     هـم بهـر تحقیـر زخـون خلـق مستان

خواهد که با رهبر و این سرباز راهش    آشـفتـه سـازد  خـوابهـآی زرپـرستان

بی واهمه از سوختن وز غرق در گنگ     بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ 

   دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

............................

احمد ابراهیم زاده (آبی) البته سروده 1384

 

 

 

 


بیدارشو هشیارشو (قسمت 1)

بیدار شو هشیار شو

ای پر نـوای با صدای دل همـاهنگ            با گـریه های پر ریـای شـوم نیرنگ

 کز عقده های مانده در آوار طاغوت          از روزگار شـرمســار نـکبـت و ننگ

این گونه خواب آلوده داری در دل تنگ       بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ 

   دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

...........................

تا کی دلت دنبال دوران فساد است؟         وین گونه از دوران فسقت نیز یادست

 تاکی درافسوس تباهیهـای طاغوت          اینگونه فکرت در رکود وانجماد است

با این فغـان سینـه سوزو این سرمنگ     بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ 

      دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

............................

درد تو می دانم برای عقل ودین نیست      قلبت برای عقل ودین اندوهگین نیست

 در جان و قلبت گر غمی هست وفغانی       جز در هـوای لـذّت دنیـا چنین نیست

کین گونه پستی را زنی بر خوبها انگ      بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ

    دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

.............................

بنگر که اینک خـادمی  از پاکبـازان        سر در کفی سبز آستین از سرفرازان

 با واژه های روحبخش چـاره سـازی      بر زخمـهای کهنـه ی صاحب نیازان

مـردانه با غـدّارهـا دارد سـر جنگ        بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ   

  دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

..............................

صـاحبمـقــامـان  سیـه کار  سیــه دل      با او  سـر نا سـازشی دارنـد و مشـکل

وز ترس رسـوایی به پیش خلـق ایران    همچون خران مانده پاها سخت درگل

زار و پریشـانند و هم درمانده و لنگ     بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ  

   دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

..............................

 

فامیلش از نامم نژادی دارد افزون                  وز جور نامردان دلش همچون دلم خون

من مات وخاموش او ولی چون شیرغّران        پر شـور وبی پروا براه دین وقانون

قانون شکن لرزان از او مانند آونگ             بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ 

   دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

..............................

اخلاص وی را بنگر از اعمال ساده          خاکی مرامش باشد و دور از افاده

در جثّّه گر باشـد کمی کوتـاه و لاغر           کـوهی بود در همّـت وعـزم واراده

کز او مشـوّش غولهای دام در چنگ        بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ     

  دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

................................

در اولین اقـدام او در صرفـه جویی      پرهیـز خلـق شـاد بـود از مژده گویی

هم گفت تصویری زمن باید نچسباند      با هیـچ عنـوانی به هتـر دیـوار وکویی

هردم به ابعادی وبا صد جلوه ورنگ     بیدار شو هشیار شو با بانگ این زنگ 

   دیندین درینگی دینگدینگی دنددن دنگ

...........................


اشعار سیگار

 

سرّ سییگار

من نمی دانم چـه در سیگار هست !   

       کاین همـه سیـگارکش   بسیـار هست

گـرچه سیـگاری از ان بینـد ضـرر   

         دود آن هـم نیـز   خلـق آزار هست

پس ازآن پرهیـز بایـد کترد ، چــون   

       ضدّ جـان و مـال و وقت و کار هست

 

ارزش جان

سیـگاریان بیدار ، ارزش دهیـد جـان را   

      چون دشمن است سیگار، دور افکنید آن را

با سرفه های جاری ،از دود سینه سوزش   

      غمـگیـنشـان مخـواهیـد ، افراد خانمـان را

هم جان خویشتن را،بهرش تلف مسـازید 

      هم در رهــش مبـازید ، اوقات بس گران را

حیفـست سینه تان را ،پردودکردن و نیز  

          مجـرای آن نمـودن ، بینی و   هم دهان را

ای عامـلان تـوزیع ، هر جـا که مستقرّیـد    

    محض خـدا ببندید ، هم دکّه هم دکان را

باسود بی کرانش ،چون بر زیان خلقست     

     صرف نظـر نماییـد ، این   سـود پرزیان را

کایـن دیـو زشت سـیرت ، هرجـا کـه روی بیند      

     معتــاد خـویـش ســازد ، هـم پیر و هم جـوان را

«آبی »که سینه اش ر ،پرکرده سوزسیگار     

   این گونه پر نموده است  فریادش آسمان را

 

دود سیگار

 چـه دیدی جـان من از دود سیـگار ؟                

           کـه اینـگـونـه شـدی بر آن گـرفتـار

 چو دشمن بهر وقت و مال و جانست          

          زرنگـی کن ، ز دشمـن دسـت بردار

 

 

 

آتش بجان

   آتش بجان سیگار ، دست از بشر بردار  

    رو گور خود گم کن ، شو محو از انظار

   هر روز با نامی ، در جلوه و جامی            

              بیمــارهـایت را ، یکسر مــده آزار

   ای بدتر از هر زهر ، در هر ده وهرشهر   

   درکام مشتــاقــان ، دیـگر مشـو تکــرار

 

ضرر سیگار

     چون که سیـگار پر ضرر باشد    

         بهـر جـانها پـر از خطـر باشد

     آنکه معتـاد آن بود بی شـک      

      دشمـن خـود ز هر نظـر باشد

                وان که آنرا به خلق بفروشـد  

            قاتــل شــادی ی بشـر بـاشد

 

          

 

 


آبروریزان

آبروریزان

ای عروسک نمای بی عفت، با لباسی که چسب بر تن توست 

پیش مردان چه آبروریزان ، شینه و خیک و بان و باشن توست

زشتی ظاهر شرر بارت ، با غروری که نیز می ورزی

جای شک نیست بر بسی زشتی ، لجن آلوده نیز دامن توست

تو زنی یا که نه نه نه نه نه ، بلکه یک جنس ماده ی دیگر

که فقط نام نیک انسانی ، مایه افتخار و من من توست

با سر و ریخت نا بهنجاری ، که به بازار و کوچه ها داری

دیدگان گر گناه بنمایند ، لا اقل نصف آن به گردن توست

دل مکن خوش به قصر خویش امروز ، با تمام وسایل زیبا

حال فردای خویشتن را بین ، دوزخی شعله سار مسکن توست

آنچنانکه گذشت تا حالت ، گذرد روزگار تا بینی

گلخنی باشدت جهان دگر ، گر کنون این جهان چو گلشن توست

وای بر حال و روزگارت ای ، غرق در منجلاب خواهشها

که بسی غافلی ز راه خدا ، کشور دین حق چو میهن توست

آیه های حجاب قرآن آب ، می کند هر دل لطیفی را

در شگفتم چفدر بی تاثیر ، در دل سخت تر ز آهن توست

خنده های پر از تمسخر را هرچه خواهی کنون نثارم کن

دیده من ولی زغم گریان ، بر زمان فغان و شیون توست

من که حیرت نمی کنم هرگز ، با گناه هزارها چون تو

گر که از غیب منفجر گردد ، شهر شیطانیان که معدن توست

بس که بدبخت و فاسد و پستی ، در میان خرابه های نفس

آنچه گفتم در این حکایت تلخ ، خوشه ای از کنار خرمن توست

وای بر کودکی که می آری تو به این بی نوایی و خواری

وای براو که طفل بیچاره ، خوار فرهنگ فتنه و فن توست

لیکن از هر کجا که برگردی ، لطف ایزد تو را شود شامل

مهر زهرا اگر به دل داری ، در ته چاه یأس روزن توست

در سرت گر هوای توبه نیست ، پس همیشه براه نفس اینسان

کرم و رنگ و عطر و ادکلنت ، مثل بنزین و آب و روغن توست

به چه می نازی و بخود مغرور ، می زنی در مسیر خویش قدم

که سرانجام چون سر افکنده ، شکم خاک گور مدفن توست

 

 

زانکه هم دین ودانش و هم عرف ، بر خلاف ره تو می گویند

واژه ی مد که برلبت جاریست ، سوژه ی حیله ی معین توست

ای که عنوان شوهری بهرش ، می کشی شاد و ابلهانه یدک

در شگفتم ز غرتت ای پست ، که چنین زشتکاره ای زن توست

با هوایی که در بسی دلها ، بود آبی به جوّ آلوده

حرف بیهوده می زنی زیرا ، سنگ سختی درون هاون توست

آبیا عیب خویش را همچون ، بنگر و خویش را نصیحت کن

و مپندار سنگر فرهنگ ، بهر حفظ از گناه مأمن توست


جنون سیگار (بخش 1 از رمان 300 صفحه ای)

مقدّمه

بنام خداوندی که انسان را آفرید و امکانات لازم را در اختیارش قرار داد تا به کمک عقل و راهنمایی ی پیامبرانش رسالت مقدّسش را که عبادت خداوند متعال و خدمت صادقانه به خلق می باشد ، به نحو احسن انجام دهد. و بهانه ای برای ترک آن نداشته باشد .

بنابراین هرکس به نسبت استعدادهای خدادادی و امکاناتی که در اختیار دارد ، وظیفه ای نیز دارد .که هرچه امکاناتش بیشتر و وسیعتر و یا استعدادهای بیشتری داشته باشد ، وظیفه اش نیز سنگینتر می شود . و چنانچه به وظیفه ی خود عمل نکند ، علاوه بر ناسپاسی نسبت به نعمتهای خداوند منّان ، به خود و افرادی که می توانسته است آنها را از محصول استعدادهایش بهره مند سازد و نساخته است، ظلم روا داشته است.

البتّه این را هم باید در نظر داشت ؛ که خداوند هیچ موجودی را بدون استعداد نیافریده است .و هیچکس نمی تواند ادّعا کند ، که من هیچ هنر و استعداد و نیرویی ندارم ، و در نتیجه از ارائه هر گونه خدمتی به مردم معاف می باشم .

همین که فکر می کند ، حرف می زند و درجهت اهدافش حرکت و تلاش می کند ، استعدادهایی خدادادی است که می تواند به وسیله ی آنها بسیاری از مشکلات خود و جامعه اش را برطرف سازد . و هرچه در آنها قویتر و مسلّط تر باشد به همان نسبت مسؤلیّتش بیشتر است.

مثلاً کسی که فکرش در مواردی از بعضی مردم بهتر کار می کند ، وظیفه دارد در حدّ توان و امکاناتش به آنها یاری برساند .و چنین فردی نباید از این استعدادش در راه نیرنگ و اجحاف به فرد یا افرادی از جامعه خواه آشنا و یا بیگانه استفاده نماید.

و همچنین کسی که خوب حرف می زند ، وظیفه دارد مردم را از هنر خوب حرف زدنش در بیان مطالب مفید و اظهار واقعیّتها بهره مند گرداند و در حد امکان از امر به معروف و نهی از منکر دریغ نکند . نه اینکه زبانش را در فریب خلق و چاپلوسی نسبت به ارباب زر و زور بکار گیرد .و یا مردم را به کارها و راههای ناشایست راهنمایی و دعوت کند.

و نیز کسی که قدرت بدنی خوبی دارد ، موظّف است از آن در جهت کمک به ضعیفان استفاده کند . نه اینکه برای زورگویی در برابر افراد ضعیف و ناتوان جامعه ابراز اندام نماید .

پس می توان گفت هیچ هنر و استعدادی نمی تواند بدون انجام عملی مفید، برای کسی مایه ی افتخار باشد ، بلکه فقط یک مسؤلیّت است که در افراد ناشایست حتّی باعث شتاب و گستردگی در کسب بدبختی و گمراهی و در بعضی موارد باعث بی آبرویی در دنیا و یا در آخرت و یا در هر دو خواهد شد.

در دوران مختلف در سرتاسر جهان متفکّرین ، نویسندگان ، شاعران و هنرمندان زیادی ظهور کرده اند و مطالب فراوانی در زمینه های مختلف نیز از خود بجا گذاشته اند که با مطالعه و بررسی ی آثارشان مشخص می شود ، که از استعدادهای خوبی برخوردار بوده اند و یا هستند .ولی متأسّفانه در بینشان ، درصد افرادی که از استعداد های خدادادی ی خود خیرخواهانه وخداپسندانه استفاده نموده باشند  چندان قابل توجّه نیست .

همانطور که بعضی از سرمایه داران از سرمایه شان در راه رفاه شخصی و خانوادگی و به زمین زدن سرمایه داران کوچکتر از خود بهره می برند، بسیاری از نوابغ هنری ، ادبی و علمی جهان نیز از نبوغشان در جهت بدست آوردن شهرت شخصی و خانوادگی و یا در راه رسوایی و خراب کردن افراد حقیقت گو ویا کم استعداد استفاده کرده اند و می کنند .و یا آن را فقط در سرگرم کردن مردم و به باطل کشیدن اوقاتشان صرف نموده و می نمایند .

چنین افرادی مدّتی فکر می کنند و زحمت می کشند ، داستان یا شعر یا یک کتاب تحقیقی و یا یک اثر هنری به جامعه عرضه میکنند ،که متأسّفانه مطالعه ی آن باعث گمراهی ، یا وقت گذرانی ی بیهوده و یا بدبینی نسبت به یک یا چند نفر و یا گروهی از افراد ویا سست اعتقادی به آموزه های اخلاقی و مذهبی می شود . که محصولی مخرّب و منفی برای جامعه است .

اینجانب با وظیفه ای که در حدّ لیاقت خودم نسبت به جامعه ی بشری احساس می کنم ، اقدام به نوشتن چنین رمّانی نمودم و امیدوارم توانسته باشم ، خدمتی هرچند کوچک در جهت تشویق مردم و خصوصاً جوانان به ترک سیگار ارائه داده باشم . که البتّه قضاوت درست را در این مورد مردم خواهند نمود.

هرچند بیش از نود درصد مطالب کتابی که تقدیم خوانندگان گرامی می شود ، تخیّلی است ، ولی بر مبنای واقعیّتهایی است که ممکن است قسمتی از آن برای هرکسی پیش آمده باشد . و اگر هم احیاناً تا کنون پیش نیامده است ، چیزی دور از ذهن و باور عموم نیست . در ضمن به عرض می رسانم : اینجانب نیز اشعار و رمّاتها و داستانهای کوتاه زیادی در موضوع های مختلف و متنوّع نوشته ام که به علّت گرفتاریهای پی در پی ی زندگی متأسّفانه تاکنون موفّق به تکمیل ، و یا اصلاح و آماده سازی ی آنها برای چاپ نشده ام . که اگر عمری باشد و خداوند توفیق دهد ، شاید به زودی بتوانم اقدام به چاپ تدریجی آنها بنمایم .

 کتابی که هم اکنون با عنوان «جنـون سیـگار» عرضه می شود ،اوّلین کتابی است که به خاطر اهمیّت موضوع تصمیم به چاپ آن گرفته ام .که امیدوارم با همه ی عیب و ایرادهایی که ممکن است بر اثر کم تجربه ای و شتابزدگی داشته باشد ، در مجموع مورد پسند قرار گیرد. درعین حال ، با اعلام شماره ی تلفن همراه 09155573975 آماده ی قبول هر گونه پشنهاد و انتقاد به صورت پیام کوتاه می باشم ، تا در صورت لزوم در چاپهای آینده مدّ نظر قرار گیرد .

درخاتمه از درگاه خدای بزرگ آرزوی سلامتی و موفّقیّت برای همه ی نیک اندیشان و خدمتگزارانی که بدون ادّعا و دور از ریا وقت خود را صرف عرضه ی آثار ارزنده در جهت راهنمایی و اعتلای فرهنگی و بهبود وضع زندگی بشر نموده و می نمایند ، دارم .         باتشکّر    احمد ابراهبم زاده «آبی »

 

 

 

 

 

 

 

 

خلاصه ای از خودم

از آنجایی که خودم در هنگام مطالعه ی هر کتابی مخصوصاً اگر از مطالعه ی آن لذت ببرم ، روی حسّ کنجکاوی ، دوست دارم بدانم نویسنده ی کتاب چگونه آدمی است و چه مشخّصاتی دارد ، لذا به خاطر اینکه ممکن است احیاناً نیز بعضی از خوانندگان این کتاب احساس مرا داشته باشند و از اینکه ندانند چه جور آدمی و با چه مشخصاتی آن را نوشته است احساس ناراحتی و کمبود اطلاعات کنند ، لازم دانستم خلاصه ای از زندگی پر فراز و نشیب خود را به شرح زیر تقدیم نمایم :

این جانب احمد ابراهیم زاده متخلص به آبی در سال 1330 هجری شمسی در روستای اخلمد از توابع چناران از بخشهای شهرستان مشهد متولد شده ام . و چون پدرم در مشهد مشعول تحصیل علم حوزوی بوده است و در روستا ملک و مالی نداشته ایم در زمانی که من حدود سه ساله بوده ام به اتفاق مادرم برای ادامه زندگی به مشهد آمده ایم .

من از سه چهار سالگی به علّت علاقه زیادی که به نقاشی داشتم شروع به خط خطی کردن و کشیدن نقاشی در هر کاغذ و دیواری که به دستم می رسید نمودم و در هفت سالگی که وارد مدرسه ی ابتدایی ی مکرّم شدم ، متأسّفانه یادم نمی آید که در مسیر طولانی ی بین مدرسه تا خانه دیوار قابل استفاده ای را بدون نقاشی گذاشته باشم .این علاقه ی زیاد من به نقاشی تا دوران دبیرستان نیز ادامه داشت و در دبیرستان علاوه بر نقاشی در تولیدات و ابتکارات در کارگاه و همچنین در رشته ی ریاضی مخصوصاً در مرحله ی اوّل به درس هندسه ی مسطّحه و سپس حساب و بعد از آن مثلّثات نیز استعداد و علاقه ی زیادی داشتم و مورد تشویق معلّمین مربوطه قرار می گرفتم .

 در رشته ادبیات فقط در قرائت و املاء خیلی خوب بودم و همه ی نمره هایم 20 بود و در رشته ی طبیعی نیزاز همه بیشتر به زیست شناسی و مطالعه ی زندگی حیوانات علاقه مند بودم و در بقیّه ی درسها علاقه ای از خود نشان نمی دادم و نمراتم معمولاً بین 13 تا 17 بود .

 در اواسط دوران دبیرستان به علّت حسّاسیت در امور اجتماعی و دچار شدن به بیماریهای مختلف بخصوص از سال چهارم دبیرسان به بعد و نیز به علت ناراحتی شدید کلیه که در آغاز سال پنجم دبیرستان تازه گریبانگیرم شده بود و در نتیجه ی غیبت در ثلث اول و دوم به خاط استراحت در خانه و بستری شدن در بیمارستان و انجام عمل جراحی بیشتر دبیران با کمال نامردی به جای احوالپرسی و مدارا با اینجانب بدون توجه به پایه ی قوی و نمره های خوب سال قبلم با نمره های صفر و یا 7 قلبم را داغدار و روانم را آشفته کرده بودند دچار انقلاب روحی ی شدیدی شدم و نتوانستم علاقه مندی و پشتکار خود را به درسها ادامه بدهم و بیشتر وقت خود را صرف مطالعه ی تنها کتاب شعری که داشتم و آنهم دیوان سعدی بود نمودم و کم کم احساس کردم خودم هم شاعر شده ام و شروع به سرودن شعر کردم .

 اوّلین شعرم را که به صورت غزلی خطاب به بلبل بود برای دبیر ادبیّاتم که فردی متشخص و باجبروت و کمی تندخو و خشک منش بود و حاضر نبود با بسیاری از دانش آموزان و مخصوصاً با من که طبیعتاً فردی خجالتی و گوشه گیر با نمرات متوسط علوم انسانی و ادبیات بودم انسی داشته باشد ، خواندم . او از شنیدن شعرم چنان شگفت زده و خوشحال شد که رفتارش از زمین تا آسمان با من فرق کرد و از آن به بعد با دیده احترام به من می نگریست و خیلی تشویقم می کرد که آن را جهت چاپ به روزنامه ی خراس